داستان جوانی به نام بهروز است که در هر کاری که انجام میدهد شکست میخورد. به جای اینکه دلیل شکستهایش را پیدا کند، بهروز فکر میکند که بدشانس است و از آنجا که بدشانسیاش ادامه دارد، خودکشی میکند، اما موفق نمیشود. بهروز تصمیم میگیرد دوباره خودکشی کند، اما این بار یک رزیدنت روانشناسی جوان و عصبی به نام پریسا او را نجات میدهد و برای جلوگیری از خودکشی دوبارهاش، قول میدهد که دیگر بدشانس نخواهد بود و حتی یک شانس بزرگ در انتظار اوست. بهروز به این موضوع باور دارد، اما تهدید میکند که اگر این اتفاق نیفتد، خودکشی خواهد کرد و این آغاز ماجراهای جدیدی برای بهروز است.