فوجیشیتا کومی یک خانم اداری عادی است. او آرزو دارد از روستای ماهیگیری فقیرش فرار کند و به زندگی در شهر برود، بنابراین به توکیو آمده است. یک روز در حالی که در دفتر تنهاست، توسط نظافتچی پنجره، کوراتا کاتسو، دیده می‌شود که در حال جمع کردن جوراب شلواری‌اش است. این اولین ملاقات آنها خواهد بود. کاتسو به شدت مجذوب کومی می‌شود و هر کاری که می‌تواند انجام می‌دهد تا به او نزدیک شود. کاتسو مردی با گذشته‌ای وحشتناک است. با مرگ پدرش که معدنچی زغال‌سنگ بود، خانواده‌اش از هم پاشید و او مجبور شد در مسیر پدرش در گل و لای کار کند. با این حال، کاتسو هنوز هم رویاهایی دارد. او رویای زندگی در رسیپورکو، سرزمین خیالی یوتوپیایی که فقط در تخیلاتش وجود دارد، را در سر می‌پروراند. وقتی کاتسو و کومی بالاخره ملاقات می‌کنند، متوجه می‌شوند که قادر به برقراری ارتباط نیستند. کاتسو تمام وقتش را صرف صحبت درباره رسیپورکو با نگاهی ستاره‌ای می‌کند، در حالی که کومی آرزو دارد زندگی لوکسی در شهر داشته باشد. یک روز که این دو به ساحل سفر می‌کنند، یک مرغ دریایی زخمی را پیدا می‌کنند.